از دادگاه مرگ تا آشنایی با امیرانتظام خیانتکار
محمود روغنی، مسئول بخش کارگری حزب توده در بحبوحه اعدام
زندانیان سیاسی با عباس امیرانتظام آشنا شد. آنچه میخوانید برگی است از
خاطرات محمود روغنی در باره عباس امیرانتظام که چندی پیش درگذشت.
عباس امیرانتظام، سیاستمدار ملیگرای ایرانی، روز پنجشنبه ۲۱ تیر، در سن ۸۶ سالگی در تهران درگذشت
« وارد بند که شدم، هیچ وسیلهای همراه نداشتم. چند لباس
زیر نو و دو دست ملافه تمیز به من داد. روز دوم وقتی حمام رفتم و با
ریشتراش او اصلاح کردم، گفت حالا برویم هواخوری و تعریف کنید چه دارند
میکنند.»
شش سال زندان، دو سال انفرادی در کمیته مشترک و اوین و سه مرتبه دادگاه. بار اول حکم اعدام، بار دوم ۱۵ سال حبس و بار سوم، محکمه مرگ در تابستان ۶۷.
محمود روغنی، مسئول بخش کارگری حزب توده از این محکمه جان به در برد.
در بحبوحه اعدام زندانیان سیاسی و در انتقال به بندی دیگر، با عباس امیرانتظام آشنا شد. معارفهای نامنتظره با یک زندانی متفاوت و سه هفته هم کلامی و همگامی با او در هواخوری.
آنچه میخوانید برگی است از خاطرات در دست تدوین سالهای زندان محمود روغنی. او اینک ۷۴ ساله است و در شهر هانوفر آلمان زندگی میکند.
...........
مرداد ۶۷ در بند آسایشگاه و در اتاق ۴۰۰ بودیم. قتلعامها تازه آغاز شده بود اما ما خبر نداشتیم. روزی من و اسماعیل ذوالقدر (۱) را به دندانپزشکی بردند. دو نفری نشسته بودیم روی نیمکت منتظر نوبت بودیم. یکی از زندانیان عادی که راهروها را تمیز میکرد، آمد بین ما دو نفر جا باز کرد و نشست.
زندانیان عادی به خلاف ما چشمبند نمیزدند. او مرا میشناخت و گاهی در هواخوری، برایم لای بوته گلها، سیگار و کبریت میگذاشت.
وقتی بین ما نشست، سریع گفت یک هیاتی از طرف امام آمده که سه تا سوال میکنند و برای مرگ و زندگی شما تصمیم میگیرند. سوالها را هم گفت و بلند شد رفت.
در اتاق ما، همه کادر و عضو کمیته مرکزی حزب بودند. وقتی از بهداری برگشتیم و داستان را تعریف کردیم، ابوتراب باقرزاده (۲) گفت اینها در جنگ شکست خوردهاند و حتما زندانیها را کشتار میکنند.
فردای آن روز آمدند تلویزیون سیاه و سفید اتاق را بردند و کرکرههای پنجره را هم که از آن قسمتی از تله کابین و فانفار را میدیدیم، با جوش دادن نردههای اضافی، کور کردند.
بین ما در اتاق بحث درگرفت که چه میخواهند بکنند. عباس حجری، مسئول کمیته ایالتی تهران گفت محمود اینها همه ما را میکشند. فقط تو و فرزاد دادگر و هدایتالله معلم (۳) چون حکم دارید، ممکن است کشته نشوید. سفارش کرد به سوالها طوری جواب بدهم که زنده بمانم تا بعد برای دیگران تعریف کنم چه بر سر بقیه آمد.
بعد به چند نفر ما که قبلا زندان نبودیم گفت شماها لاجوردی را نمیشناسید. ما در زندان شاه او را دیدهایم و میشناسیم.
در آن اتاق، غیر از عباس حجری و ابوتراب باقرزاده و اسماعیل ذوالقدر، کیومرث زرشناس، محمد پورهرمزان، هدایتالله معلم، آصف رزمدیده، صابر محمدزاده و محمدعلی عمویی هم بودند. (۴) فردای آن روز حاج رضا، مسئول بند ما پیدایش شد. مدتی نبود که بعدا فهمیدیم برای شرکت در عملیات غرب رفته است.
حاج رضا، به کیومرث زرشناس (۵) گفت کلیه وسایلت را جمع کن. من یک قوطی کبریت داشتم که خواستم به کیومرث بدهم. حاج رضا آن را توی هوا قاپید و گفت آخ چه خوب شد میخواستم سیگار بکشم کبریت نداشتم.
پرسیدم کیو را کجا میخواهی ببری؟ گفت میخواهیم ببریم بند عمومی. البته کیومرث خودش فهمیده بود و گفت حاجی آدرس عوضی نده. یکساعت بعد حاج رضا برگشت و گفت میدانید کیومرث دارد چکار میکند؟ بعد خودش جواب داد: «داره مینویسه.»
بعد رفقای دیگر اتاق به غیر از عمویی را صدا زد و موقع بردن آنها رو کرد به من و گفت: «روغنی اینها همه کارشان تمام است. من پرونده تو را میدانم. دو تا بچه داری و هیچ وقت هم خارج نبودی. به فکر خودت باش.»
در اتاق من ماندم و عمویی.
روز سوم، ما دو نفر را هم با کلیه وسایل صدا کردند. دم در اتاق و قبل از اینکه چشمبند بزنیم، با هم خداحافظی کردیم به هوای اینکه دیدار آخر است؛ ولی حاج رضا گفت هر دو بروید اتاق ۳۲۸.
وارد اتاق که شدیم دیدم هبتالله معینی آنجاست. او تنها کسی از بچههای "شانزده آذر" بود که حکم ابد داشت و اعدام نگرفته بود. با هم قبلا در یک اتاق بودیم. همدیگر را بغل کردیم. هبت گفت محمود دخترها از بند پایین داد زدند خبر دادند که چنین دادگاهی با چنین سوالهایی هست و دارند اعدام میکنند...
در اتاق ۳۲۸ تلویزیونی بود که برقش را قطع کرده بودند. من همیشه توی ساکم کلی سیم و سنجاق ته گرد و خرده ریزه داشتم که از اینجا و آنجا جمع میکردم. رفتم از توی توالت ته اتاق، با سوزن و سیم، برق گرفتم برای تلویزیون.
تلویزیون را که وصل کردیم، داشت گزارش عملیات غرب و فروغ جاویدان را میداد. این را آن موقع شنیدیم و خبردار شدیم.
روز بعد من و هبتالله را صدا کردند. دوباره با عمویی خداحافظی کردم چون او را صدا نکردند. من و هبتالله که خواستیم ساکمان را برداریم، پاسدار بند گفت ساکها لازم نیست. گفتیم پس امیدی هست.
راه که افتادیم دیدم توی راهرو قیامت است. پر بود از زندانیهایی که داشتند به طرف دادگاه میبردند. ما را بردند به بند ۲۰۹.
از هبت پرسیدم تو چی میخواهی بگویی؟ گفت هیچی. میگویم عضو کمیته مرکزی سازمان هستم، جمهوری اسلامی را قبول ندارم و مسلمان هم نیستم! بعد پرسید تو چی میگی؟ گفتم من برعکس تو جواب میدهم.
وقتی داشتیم به طرف بند ۲۰۹ میرفتیم برای اولین بار دیدم که چند نگهبان مسلح در راهروها ایستادهاند. من این چیزها را میدیدم چون چشمبندم را نخکشی کرده بودم.
از پشت چشمبند میدیدم سالن پر از جوانهای کم سن و سال است که نشستهاند دارند مینویسند. حاج مجتبی، معاون لاجوردی هم آن لابهلا با یک کابل بلند و کلفت میچرخید و هر کس تکان میخورد میکوبید توی سرش.
ما را بردند پشت در اتاق دادگاه. هبت را صدا زدند و من دیگر بعد از آن از هبت چیزی نشنیدم و ندیدم... هر چه از خوبی او بگویم کم است. انسان فوقالعادهای بود.
بعد مرا صدا کردند. کنار در دادگاه دو تا غول بیابانی ایستاده بودند و روبهرو هم پنج نفر نشسته بودند که در میان آنها نیری و اشراقی و پورمحمدی را میشناختم.
نیری پرسید شما مسلمان هستید؟ گفتم بله. گفت ولی به من گزارش دادهاند که شما نماز نمیخوانید. بعد پرسید بچه دارید؟ گفتم بله دو تا. پرسید خارج بودی؟ گفتم نه. پرسید دوره شاه زندان بودی؟ گفتم نه.
گفت ببین مینویسم اگر هر بار واجبات شرعی را انجام ندهی ده ضربه شلاق میخوری. برگهای هم دادند که امضا کنم.
مرا در هشتی نشاندند و امضا گرفتند و بعد به یکی از انفرادیهای ۲۰۹ بردند. آنجا حسین جودت و چند نفر دیگر از رفقا هم بودند. دکتر جودت (۶) با همان لهجه ترکی شیرین پرسید آقای روغنی چه از شما خواستند. من برایش ماوقع را تعریف کردم. گفت حاج آقا میخواست ما را هم مسلمان کند زیر بار نرفتیم. گفت وقتی ما را از دادگاه بیرون فرستادند دوباره صدا کردند و گفتند نظرتان عوض نشد؟ گفتیم نخیر!
.......
چند روز بعد مرا به بندی بردند که ساختمانش آجری بود. این بند مال دوره شاه بود و حمام و هواخوری و اتاقهای خیلی بزرگ و تشکیلات مفصل و بهتری داشت.
کمی بعد از ورودم، مسئول اتاق آمد و پرسید شما روغنی هستید؟ گفتم بله. گفت آقای انتظام میخواهد با شما صحبت کند. پرسیدم انتظام کیه؟ گفت آقای امیرانتظام...
نزد او رفتیم. امیرانتظام آراسته، تمیز، با لباسهای مرتب و نو اصلا شبیه زندانیهای دیگر نبود. گرمکن پایش بود و کاپشن شیکی پوشیده بود. گفت آقای روغنی من از بچهها شنیدم که شما کی هستید. لطفا همینجا بنشینید؛ کاری دارم.
به مسئول اتاق گفت ساکهایش را بیاورد. بعد از توی ساک، دو زیرپیراهنی و دو تا شورت نو نو در آورد داد به من.
دیده بود که ساک همراهم نیست و هیچی ندارم. گفتم شما خودتان احتیاج دارید چرا به من میدهید؟ گفت من دارم نگران نباش. دو دست ملافه هم داد.
در زندان جای خوابیدن خیلی مهم است. شب که شد به مسئول اتاق گفت جای مرا کنار جای خودش بیندازد. صبح دوباره گفت ساکاش را بیاورند. از توی ساک ماشین ریشتراشی در آورد و گفت آقای روغنی بفرمایید اصلاح کنید. بعد به مسئول اتاق گفت خارج از نوبت مرا به حمام بفرستد.
وقتی ریشم را زدم و حمام کردم و لباس پوشیدم، گفت آقای روغنی بیایید برویم در حیاط قدم بزنیم. بند حیاط و هواخوری آزاد و دایمی داشت.
در هواخوری پرسید آقای روغنی داستان چیست؟ گفتم دارند همه زندانیها را میکشند.
گفت: گه میخورن...
باورش نمیشد و عقیده داشت که اینها برنامهای برای خراب کردن روحیه زندانیهاست. اصرار کردم که الکی نیست. خودم رفتم دادگاه و باقی را کشتهاند. دوباره گفت گه میخورن. غلط میکنن.
پرسیدم همه میگویند شما جاسوس سیا بودید. جریان چیست؟ گفت آقای روغنی این را حزب شما انداخت توی دهانها. یک خانمی به نام مونیکا که خبرنگار بود با من به عنوان سخنگوی دولت مصاحبه کرد و این را حزب توده بزرگ کرد، گفت من با این خانم ارتباط دارم و جاسوس سیا هستم.
....
یکبار دیگر هم در هواخوری داشتیم راه میرفتیم که آقایی آمد پرسشنامهای به دست او داد. سوالاتی کرده بودند از جمله اینکه شما جمهوری اسلامی را قبول دارید؟ امیرانتظام نوشت شما کثیفترین و وحشیترین نظام جهان هستید. جلو خود من این را نوشت و داد به دست زندانبان.
من حدود ۲۰ روز در آن بند بودم. آدم شجاع و شریفی بود. اعتقادات مذهبی داشت، اما هیچوقت ندیدم نماز بخواند. داستان دمپایی و الاغ سوار کردن و آن چیزهایی که در فیلم مستند آمده درست نیست. در همان مدتی که او را دیدم، بهترین کاپشنها و کفشها و گرمکنها را میپوشید و همیشه تمیز و مرتب بود.
------------------------------------------------
۱- اسماعیل ذوالقدر: مسئول مالی کمیته ایالتی تهران – زندانی سیاسی زمان شاه
۲- ابوتراب باقرزاده – عضو کمیته ایالتی تهران – زندانی سیاسی زمان شاه
۳- هدایتالله معلم: عضو مشاور کمیته مرکزی
۴- اعضای هیات سیاسی یا کمیته مرکزی حزب توده – همه آنها به جز راوی و محمدعلی عمویی به دار آویخته شدند. عباس حجری ۲۵ سال در زندان شاه به سر برده بود.
۵- کیومرث زرشناس عضو مشاور کمیته مرکزی و مسئول سازمان جوانان حزب توده
۶- حسین جودت، دکتر فیزیک و عضو کمیته مرکزی حزب توده در ۷۸ سالگی به دار آویخته شد.
شش سال زندان، دو سال انفرادی در کمیته مشترک و اوین و سه مرتبه دادگاه. بار اول حکم اعدام، بار دوم ۱۵ سال حبس و بار سوم، محکمه مرگ در تابستان ۶۷.
محمود روغنی، مسئول بخش کارگری حزب توده از این محکمه جان به در برد.
در بحبوحه اعدام زندانیان سیاسی و در انتقال به بندی دیگر، با عباس امیرانتظام آشنا شد. معارفهای نامنتظره با یک زندانی متفاوت و سه هفته هم کلامی و همگامی با او در هواخوری.
آنچه میخوانید برگی است از خاطرات در دست تدوین سالهای زندان محمود روغنی. او اینک ۷۴ ساله است و در شهر هانوفر آلمان زندگی میکند.
...........
مرداد ۶۷ در بند آسایشگاه و در اتاق ۴۰۰ بودیم. قتلعامها تازه آغاز شده بود اما ما خبر نداشتیم. روزی من و اسماعیل ذوالقدر (۱) را به دندانپزشکی بردند. دو نفری نشسته بودیم روی نیمکت منتظر نوبت بودیم. یکی از زندانیان عادی که راهروها را تمیز میکرد، آمد بین ما دو نفر جا باز کرد و نشست.
زندانیان عادی به خلاف ما چشمبند نمیزدند. او مرا میشناخت و گاهی در هواخوری، برایم لای بوته گلها، سیگار و کبریت میگذاشت.
وقتی بین ما نشست، سریع گفت یک هیاتی از طرف امام آمده که سه تا سوال میکنند و برای مرگ و زندگی شما تصمیم میگیرند. سوالها را هم گفت و بلند شد رفت.
در اتاق ما، همه کادر و عضو کمیته مرکزی حزب بودند. وقتی از بهداری برگشتیم و داستان را تعریف کردیم، ابوتراب باقرزاده (۲) گفت اینها در جنگ شکست خوردهاند و حتما زندانیها را کشتار میکنند.
فردای آن روز آمدند تلویزیون سیاه و سفید اتاق را بردند و کرکرههای پنجره را هم که از آن قسمتی از تله کابین و فانفار را میدیدیم، با جوش دادن نردههای اضافی، کور کردند.
بین ما در اتاق بحث درگرفت که چه میخواهند بکنند. عباس حجری، مسئول کمیته ایالتی تهران گفت محمود اینها همه ما را میکشند. فقط تو و فرزاد دادگر و هدایتالله معلم (۳) چون حکم دارید، ممکن است کشته نشوید. سفارش کرد به سوالها طوری جواب بدهم که زنده بمانم تا بعد برای دیگران تعریف کنم چه بر سر بقیه آمد.
بعد به چند نفر ما که قبلا زندان نبودیم گفت شماها لاجوردی را نمیشناسید. ما در زندان شاه او را دیدهایم و میشناسیم.
در آن اتاق، غیر از عباس حجری و ابوتراب باقرزاده و اسماعیل ذوالقدر، کیومرث زرشناس، محمد پورهرمزان، هدایتالله معلم، آصف رزمدیده، صابر محمدزاده و محمدعلی عمویی هم بودند. (۴) فردای آن روز حاج رضا، مسئول بند ما پیدایش شد. مدتی نبود که بعدا فهمیدیم برای شرکت در عملیات غرب رفته است.
حاج رضا، به کیومرث زرشناس (۵) گفت کلیه وسایلت را جمع کن. من یک قوطی کبریت داشتم که خواستم به کیومرث بدهم. حاج رضا آن را توی هوا قاپید و گفت آخ چه خوب شد میخواستم سیگار بکشم کبریت نداشتم.
پرسیدم کیو را کجا میخواهی ببری؟ گفت میخواهیم ببریم بند عمومی. البته کیومرث خودش فهمیده بود و گفت حاجی آدرس عوضی نده. یکساعت بعد حاج رضا برگشت و گفت میدانید کیومرث دارد چکار میکند؟ بعد خودش جواب داد: «داره مینویسه.»
بعد رفقای دیگر اتاق به غیر از عمویی را صدا زد و موقع بردن آنها رو کرد به من و گفت: «روغنی اینها همه کارشان تمام است. من پرونده تو را میدانم. دو تا بچه داری و هیچ وقت هم خارج نبودی. به فکر خودت باش.»
در اتاق من ماندم و عمویی.
روز سوم، ما دو نفر را هم با کلیه وسایل صدا کردند. دم در اتاق و قبل از اینکه چشمبند بزنیم، با هم خداحافظی کردیم به هوای اینکه دیدار آخر است؛ ولی حاج رضا گفت هر دو بروید اتاق ۳۲۸.
وارد اتاق که شدیم دیدم هبتالله معینی آنجاست. او تنها کسی از بچههای "شانزده آذر" بود که حکم ابد داشت و اعدام نگرفته بود. با هم قبلا در یک اتاق بودیم. همدیگر را بغل کردیم. هبت گفت محمود دخترها از بند پایین داد زدند خبر دادند که چنین دادگاهی با چنین سوالهایی هست و دارند اعدام میکنند...
در اتاق ۳۲۸ تلویزیونی بود که برقش را قطع کرده بودند. من همیشه توی ساکم کلی سیم و سنجاق ته گرد و خرده ریزه داشتم که از اینجا و آنجا جمع میکردم. رفتم از توی توالت ته اتاق، با سوزن و سیم، برق گرفتم برای تلویزیون.
تلویزیون را که وصل کردیم، داشت گزارش عملیات غرب و فروغ جاویدان را میداد. این را آن موقع شنیدیم و خبردار شدیم.
روز بعد من و هبتالله را صدا کردند. دوباره با عمویی خداحافظی کردم چون او را صدا نکردند. من و هبتالله که خواستیم ساکمان را برداریم، پاسدار بند گفت ساکها لازم نیست. گفتیم پس امیدی هست.
راه که افتادیم دیدم توی راهرو قیامت است. پر بود از زندانیهایی که داشتند به طرف دادگاه میبردند. ما را بردند به بند ۲۰۹.
از هبت پرسیدم تو چی میخواهی بگویی؟ گفت هیچی. میگویم عضو کمیته مرکزی سازمان هستم، جمهوری اسلامی را قبول ندارم و مسلمان هم نیستم! بعد پرسید تو چی میگی؟ گفتم من برعکس تو جواب میدهم.
وقتی داشتیم به طرف بند ۲۰۹ میرفتیم برای اولین بار دیدم که چند نگهبان مسلح در راهروها ایستادهاند. من این چیزها را میدیدم چون چشمبندم را نخکشی کرده بودم.
از پشت چشمبند میدیدم سالن پر از جوانهای کم سن و سال است که نشستهاند دارند مینویسند. حاج مجتبی، معاون لاجوردی هم آن لابهلا با یک کابل بلند و کلفت میچرخید و هر کس تکان میخورد میکوبید توی سرش.
ما را بردند پشت در اتاق دادگاه. هبت را صدا زدند و من دیگر بعد از آن از هبت چیزی نشنیدم و ندیدم... هر چه از خوبی او بگویم کم است. انسان فوقالعادهای بود.
بعد مرا صدا کردند. کنار در دادگاه دو تا غول بیابانی ایستاده بودند و روبهرو هم پنج نفر نشسته بودند که در میان آنها نیری و اشراقی و پورمحمدی را میشناختم.
نیری پرسید شما مسلمان هستید؟ گفتم بله. گفت ولی به من گزارش دادهاند که شما نماز نمیخوانید. بعد پرسید بچه دارید؟ گفتم بله دو تا. پرسید خارج بودی؟ گفتم نه. پرسید دوره شاه زندان بودی؟ گفتم نه.
گفت ببین مینویسم اگر هر بار واجبات شرعی را انجام ندهی ده ضربه شلاق میخوری. برگهای هم دادند که امضا کنم.
مرا در هشتی نشاندند و امضا گرفتند و بعد به یکی از انفرادیهای ۲۰۹ بردند. آنجا حسین جودت و چند نفر دیگر از رفقا هم بودند. دکتر جودت (۶) با همان لهجه ترکی شیرین پرسید آقای روغنی چه از شما خواستند. من برایش ماوقع را تعریف کردم. گفت حاج آقا میخواست ما را هم مسلمان کند زیر بار نرفتیم. گفت وقتی ما را از دادگاه بیرون فرستادند دوباره صدا کردند و گفتند نظرتان عوض نشد؟ گفتیم نخیر!
.......
چند روز بعد مرا به بندی بردند که ساختمانش آجری بود. این بند مال دوره شاه بود و حمام و هواخوری و اتاقهای خیلی بزرگ و تشکیلات مفصل و بهتری داشت.
کمی بعد از ورودم، مسئول اتاق آمد و پرسید شما روغنی هستید؟ گفتم بله. گفت آقای انتظام میخواهد با شما صحبت کند. پرسیدم انتظام کیه؟ گفت آقای امیرانتظام...
نزد او رفتیم. امیرانتظام آراسته، تمیز، با لباسهای مرتب و نو اصلا شبیه زندانیهای دیگر نبود. گرمکن پایش بود و کاپشن شیکی پوشیده بود. گفت آقای روغنی من از بچهها شنیدم که شما کی هستید. لطفا همینجا بنشینید؛ کاری دارم.
به مسئول اتاق گفت ساکهایش را بیاورد. بعد از توی ساک، دو زیرپیراهنی و دو تا شورت نو نو در آورد داد به من.
دیده بود که ساک همراهم نیست و هیچی ندارم. گفتم شما خودتان احتیاج دارید چرا به من میدهید؟ گفت من دارم نگران نباش. دو دست ملافه هم داد.
در زندان جای خوابیدن خیلی مهم است. شب که شد به مسئول اتاق گفت جای مرا کنار جای خودش بیندازد. صبح دوباره گفت ساکاش را بیاورند. از توی ساک ماشین ریشتراشی در آورد و گفت آقای روغنی بفرمایید اصلاح کنید. بعد به مسئول اتاق گفت خارج از نوبت مرا به حمام بفرستد.
وقتی ریشم را زدم و حمام کردم و لباس پوشیدم، گفت آقای روغنی بیایید برویم در حیاط قدم بزنیم. بند حیاط و هواخوری آزاد و دایمی داشت.
در هواخوری پرسید آقای روغنی داستان چیست؟ گفتم دارند همه زندانیها را میکشند.
گفت: گه میخورن...
باورش نمیشد و عقیده داشت که اینها برنامهای برای خراب کردن روحیه زندانیهاست. اصرار کردم که الکی نیست. خودم رفتم دادگاه و باقی را کشتهاند. دوباره گفت گه میخورن. غلط میکنن.
پرسیدم همه میگویند شما جاسوس سیا بودید. جریان چیست؟ گفت آقای روغنی این را حزب شما انداخت توی دهانها. یک خانمی به نام مونیکا که خبرنگار بود با من به عنوان سخنگوی دولت مصاحبه کرد و این را حزب توده بزرگ کرد، گفت من با این خانم ارتباط دارم و جاسوس سیا هستم.
....
یکبار دیگر هم در هواخوری داشتیم راه میرفتیم که آقایی آمد پرسشنامهای به دست او داد. سوالاتی کرده بودند از جمله اینکه شما جمهوری اسلامی را قبول دارید؟ امیرانتظام نوشت شما کثیفترین و وحشیترین نظام جهان هستید. جلو خود من این را نوشت و داد به دست زندانبان.
من حدود ۲۰ روز در آن بند بودم. آدم شجاع و شریفی بود. اعتقادات مذهبی داشت، اما هیچوقت ندیدم نماز بخواند. داستان دمپایی و الاغ سوار کردن و آن چیزهایی که در فیلم مستند آمده درست نیست. در همان مدتی که او را دیدم، بهترین کاپشنها و کفشها و گرمکنها را میپوشید و همیشه تمیز و مرتب بود.
------------------------------------------------
۱- اسماعیل ذوالقدر: مسئول مالی کمیته ایالتی تهران – زندانی سیاسی زمان شاه
۲- ابوتراب باقرزاده – عضو کمیته ایالتی تهران – زندانی سیاسی زمان شاه
۳- هدایتالله معلم: عضو مشاور کمیته مرکزی
۴- اعضای هیات سیاسی یا کمیته مرکزی حزب توده – همه آنها به جز راوی و محمدعلی عمویی به دار آویخته شدند. عباس حجری ۲۵ سال در زندان شاه به سر برده بود.
۵- کیومرث زرشناس عضو مشاور کمیته مرکزی و مسئول سازمان جوانان حزب توده
۶- حسین جودت، دکتر فیزیک و عضو کمیته مرکزی حزب توده در ۷۸ سالگی به دار آویخته شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر